فیلم ترسناک Apostle برخلاف چیزی که انتظار میرفت به شاهکار گرت ایوانز در ژانر وحشت تبدیل نمیشود ولی طرفداران سری Saw و بازی Resident Evil 4 نباید آن را از دست بدهند.
میدانید از چه چیزی متنفرم؟ وقتی فیلمی با وجود بهره بردن از تمام مواد لازم برای تبدیل شدن به یک تجربهی سینمایی تمامعیار، در آخرین لحظاتِ عبور از خط پایان کم میآورد و عقب میافتد و مدالِ طلای بیچون و چرا و تمیزش را با نقره عوض میکند. بعضیوقتها احساس میکنم اینکه فیلمِ پتانسیلداری چنان شکستِ هنری اسفناکی بخورد که نای بلند شدن نداشته باشد را به نقره شدنِ طلا در چند سانتیمترِ آخر ترجیح میدهم. چون بعضیوقتها مشکلاتِ یک فیلم به حدی ساختاری و ریشهای هستند که تصورِ چیزی به اسم خراب کردن و از نو ساختن غیرممکن است. فیلم به حدی آش و لاش است که حتی خیالپردازی چیزی که میتوانست باشد هم به کار دشواری تبدیل میشود. ولی دستهی بعدی فیلمهایی هستند که با اینکه در شرایطِ ناامیدانه و بههمریختهای قرار ندارند، ولی بهطرز قابلتوجهای با وضعیتِ ایدهآلشان هم فاصله دارند. آنها فیلمهایی هستند که جرقه میخورند، آتش میگیرند و گُر میگیرند، ولی از منفجر شدن و خاکستر کردنِ تماشاگرانشان در شعلههایشان باز میمانند. آنها فیلمهایی هستند که تماشاگرانشان را با بنزین خیس میکنند و حتی مجبورمان میکنند تا بنزین هم قورت بدهیم تا وقتی آتششان را به جانمان انداختند علاوهبر بیرون، از درون هم شعلهور شویم. ولی درست در حالی که داریم برای آتش گرفتنِ له له میزنیم و سر از پا نمیشناسیم و منتظرِ نزدیکِ شدنِ مشعل هستیم، فیلم قبل از رسیدنِ آن به پوستمان به اتمام میرسد. میدانید از چه چیزی بیشتر متنفرم؟ وقتی این فیلم از یکی از کارگردانانِ موردعلاقهام باشد. این جملات را نه با لحنِ نگارندهی از کوره در رفتهای که میخواهد با بولدوزر از روی این فیلم عبور کنید، بلکه با لحنِ نگارندهای بخوانید که خوشگذرانیاش بدون کمکاری و افسوس هم نبوده است. فرستاده» (Apostle) به کارگردانی گرت ایوانز یکی همین فیلمهای هیجانانگیز اما نه چندان قرص و محکم است که درست در حالی که قله در دیدرساش قرار گرفته بود، از رسیدن به آن باز میماند. این از این جهت ناراحتکننده است که گرت ایوانز کارگردانی است که قبلا تجربهی فرو کردنِ پرچمش در نوک قله را داشته است. آن هم نه در قلهای که قبلا عدهای آن را جلوتر از او فتح کردهاند و پرچمهایشان را از خود باقی گذاشتهاند بلکه قلهای که او اولین نفری بوده که آن را فتح کرده و هنوز کسی به جز خودش که آن را برای دومینبار تکرار کرد، موفق به فتحش نشده است.
ایوانز این کار را با دو فیلم اکشنِ اندونزیایی یورش» (The Raid) انجام داد؛ فیلمهایی که از آنها به عنوان نهایتِ سینمای رزمی خشن یاد میکنند که در آنها ستپیسهای خالص و مبارزههای ویدیو گیمی حرفِ اول و آخر را میزنند. یورش»ها فیلمهایی هستند که از فلسفهی داستان کیلو چنده؟» پیروی میکنند. وقتی با فیلمی طرفیم که خشونتش حول و حوش شکستن گردن و خرد شدن استخوانها و شلیک شدن شاتگان از چند سانتیمتری به صورت و فرود آمدنِ قمه و کلنگ وسط فرق سر آدمها و مبارزههای تنبهتن با چنان سرعتی که مشت و لگدها، هیپنوتیزمکننده میشوند اختصاص دارد، داستان اولین کسی است که با کمال میل گردنش را برای قربانی شدن در اختیازِ ایوانز گذاشته است. گرت ایوانز با یورش»ها فقط سینمای رزمی را زنده نکرد بلکه قلهی جدیدی از خود به جا گذاشت که فعلا کسی جرات و توانایی تکرار آن یا بلند شدن روی دستش را نداشته است. حالا تصور کنید فیلمسازی مثل ایوانز تصمیم میگیرد تا فرمانش را به سمت ژانر وحشت بچرخاند. چه تصمیمِ پسندیده و هیجانانگیزی! شاید در ظاهر به نظر میرسید که ایوانز دارد از ژانری که در آن مهارت دارد فاصله میگیرد تا دنیای دیگری را تجربه کند ولی او در واقع در حال در آغوش کشیدن هر چه بیشتر همان دنیای همیشگیاش بود. مسئله این است که فیلمهای یورش» به اندازهای اکشن هستند که به پشتبامِ ساختمانِ اکشن رسیدهاند و یک پایشان به پشتبام ساختمانِ وحشت کرده است. در فیلمهایی که یا تیغِ مرگهای بیرحمانه کاراکترها را تهدید میکند یا شخصیت اصلی داستان در قسمت دوم برای رسیدن به غولآخر به حدی با نوچههای قاتلش گلاویز میشود و زخمی میشود که در پایان همچون بازماندهی نهایی کشتار با اره برقی در تگزاس» میماند، اکشن مماس با وحشت حرکت میکند. دوم اینکه فلسفهی فیلمسازی داستان کیلو چنده؟» به همان اندازه که به درد اکشنسازی میخورد، به همان اندازه هم با ژانر وحشت همخوانی دارد. پس به نظر میرسید ایوانز با تصمیمش برای ساخت فرستاده» فقط میخواست آن یکی پایش که روی پشتبامِ ساختمان اکشن باقی مانده بود را هم بردارد و جفت پا به ساختمان وحشت وارد شود. مخصوصا با توجه به اینکه ایوانز قبلا با کارگردانی اپیزودِ پناهگاه امن» از فیلم آنتالوژی ویاچاس ۲» (V/H/S2) که دربارهی اتفاقاتِ لاوکرفتی یک فرقهی عرفانی در اندونزی بود، یکی از بهترین اپیزودهای مجموعهی ویاچاس» را ساخته بود. حدس بزنید چی شده؟ فرستاده» هم یک
بنابراین میشد انتظار داشت که ایوانز همان بلایی را که با یورش»ها سر اکشنهای رزمی آورد، سر ژانرِ وحشت بیاورد. فرستاده» شاید جنونِ بیحد و مرزی را که به امضای ایوانز تبدیل شده است با موفقیت از فیلمهای قبلی این کارگردان به ارث برده است ولی این خشونت در چارچوبِ ژانر وحشت تبدیل به خصوصیتِ چندان منحصربهفرد و ویژهای نمیشود و از آنجایی که فیلم در زمینهی داستانگویی هم کمی کلیشهای و شه است، پس با وجود صحنههای جسته و گریختهی قوی و جذابی که دارد، نتوانسته به اثرِ مستحکمی تبدیل شود. نتیجه فیلمی است که به ازای تمام لحظاتی که بهطور جداگانه عالی هستند، بهطور کلی لق میزند و غیژغیژ صدا میدهد. در حالی که این مشکلات قابل رفع شدن بودند. فقط کافی بود ایوانز با درک بهتری نسبت به چیزی که میخواست بسازد سراغ فیلمش میرفت و قبل از فیلمبرداری این فیلمنامه، آچار فرانسه دستش میگیرد و پیچ و مهرههای شل و ولش را سفت میکرد و چرخدندههای درآمدهاش را جا میانداخت تا نتیجهی نهایی نه فقط در سکانسهای اکشنش، بلکه بهطور کلی اثرِ قرص و محکمتری از آب در میآمد. مشکلِ فرستاده» بیشتر از هر چیزی مربوط به برنداشتنِ قدم آخر میشود. فیلم هر چیزی را که برای اینکه به شاهکارِ ایوانز در این ژانر تبدیل شود و دینامیتی به بزرگی یورش»ها از آب دربیاید دارد، اما به همان اندازه که برای رسیدن به این هدف تلاش میکند، به همان اندازه هم انگیزه ندارد. به همان اندازه که برای رسیدن به این هدف خوشساخت و دلانگیز است، به همان اندازه هم شه و سرسری گرفته شده است. فیلم به ازای هر قدم رو به جلویی که برمیدارد، دو قدم هم به عقب برمیدارد. نتیجه فیلمی است که بین شگفتانگیزی و سادگی و اشتیاق و ملالآوری در نوسان است.
درباره این سایت