خفهگی» ساختهی فریدون جیرانی، از آن فیلمهایی است که در فیلمنامه و قصه مشکلات زیادی دارند اما با کارگردانی و فضاسازی قدرتمندانهشان، میخکوبتان میکنند.
راستش را بخواهید، وقتی که تقریبا ناخواسته تماشای
کاراکترهای فیلم، یکی از بزرگترین نقاط ضعف آن هستند. شخصیتهایی که بعضا برای رساندن یک مفهوم به شکلی اثرگذار خلق شدهاند و چندتایشان هم صرفا در قالب نسخهی اغراقشده و تکبعدی یک جنس از افراد جامعهی واقعگرایانهی فیلم جلوه میکنند. مثلا مسعود با بازی نوید محمدزاده، در تمامی دقایق فیلم چیزی بیشتر از مردی پستفطرت با ظاهری متشخص اما دروغین نیست. کاراکتری که مثل غالب کاراکترهای فیلم از ابتدا تا انتهای داستان، بدون هیچ تغییری باقی میماند و در همان فرم و جلوهای که از همان شات اول در آن جای گرفته، به برآورده کردن نیازهای سادهی فیلمساز برای پیشبرد قصهاش میپردازد. البته ممکن است در طول پیشروی داستان بیننده اطلاعات و دادههای بیشتری دربارهی وجودیت او و اعمالش دریافت کند اما آنچه که مهم است چیزی نیست جز آن که وی به مانند تمامی شخصیتهای ماجرا به جز صحرا»، در طول داستان کوچکترین قوس شخصیتیای را تجربه نمیکند. به همین سبب، اجرای نوید محمدزاده هم در این نقش اصلا به چیزی بیش از ارائهی صحیح یک استایل از پیش تعیینشده تبدیل نمیشود و این بازیگر توانمند، عملا فرصتی برای ارائهی تواناییهایش پیدا نکرده است.
کارگردانی فوقالعاده، قصهگویی زجرآور و اتمسفر گریپذیر فیلم، مواردی هستند که باعث میشوند نتوانید از روی صندلیهایتان بلند شوید
از طرف دیگر، صحرا مشرقی با بازی کمنقص الناز شاکردوست هم با این که کاراکتر اصلی قصه است و طبیعتا توجه بسیار بیشتری را از سوی فیلمساز دریافت کرده، در عین تجربه کردن قوسهای شخصیتی کوچک و بزرگ، هرگز موفق به جذب کامل همذاتپنداری بیننده نمیشود و در اکثر ثانیهها، وسط فضاسازی قدرتمندانهی فیلم گم شده است. این یعنی در خفهگی»، شما به خاطر درکی که نسبت به کاراکترها پیدا کردهاید یا میلی که به همراهی کردن آنها در داستانهایشان دارید نیست که تماشای فیلم را ادامه میدهید و کارگردانی فوقالعاده، قصهگویی زجرآور و اتمسفر گریپذیر فیلم، مواردی هستند که باعث میشوند نتوانید از روی صندلیهایتان بلند شوید. اتمسفر گریپذیری که چه در ثانیههای آغازین که شما اصلا نمیدانید شخصیت اصلی چه کسی است و چه در واپسین لحظات که او را با تمام درد و غمهایش میشناسید، اصلیترین دلیلتان برای تماشای فیلم است و به قدری استخوانبندیشده به نظر میرسد که توانایی انکار قدرت جذب و کشش مثالزدنیاش را ندارید. اتمسفری که در ورای داستان و تمام ویژگیهای دیگر فیلم، در کنار کارگردانی مثالزدنی جیرانی شما را به یاد تاریکترین و جدیترین تجربههایی از سینمای ملل میاندازند که در قالب رنگی سیاه و سفید، تجربه کردهاید.
خفهگی»، به طرز استادانهای با تاکید بر تناقضهایی آزاردهنده، چیزی را نشانتان میدهد که ناخودآگاه از لحظاتش تاثیر میپذیرید و سنگینی پیامش را احساس میکنید. مثلا سکانس پایانی فیلم، در عین آن که خودش به تنهایی هم از منظر تاثیرگذاری عالی است، به سبب آن که با یک موسیقی به خصوص همراه شده کاری میکند که رسما حس دردناک بودن آن را زیر پوست بدنتان حس کنید. موسیقی خاصی که نه تنها جملات و مفاهیم آن در تضادی مریض با آنچه که در حال به تصویر کشیده شدن توسط کارگردان است به سر میبرند، بلکه پیشتر در لحظات به ظاهر آرامشبخشی از فیلم هم به گوشتان خورده و به همین دلیل، شما را به یاد آن لحظات نیز میاندازد. لحظاتی که به سبب شیرینی این آهنگ و جملات آن، موقع تماشای فیلم به نظرتان آرامشبخش و جذاب بودهاند و در عین مواجه بودنتان با ظاهر ناپسند پیرنگ داستانی اثر، اندکی آرامش را تقدیمتان کردهاند. اما حالا، فیلمساز در پایان فیلم با استفاده از همان موسیقی روی سکانسهایی متفاوت، با چنان سیلی محکمی آرامش احمقانهتان در آن لحظات را به یادتان میآورد که احتمالا تا مدتها درد و سنگینیاش را فراموش نمیکنید. این در حالی است که پیش از به پایان رسیدن فیلم هم به کمک یکی از کاراکترهای فیلم که رابطهی نزدیکی با صحرا دارد و قصهای که سازندگان تقدیمش کردهاند، شما تقریبا پیامی مشابه آن با ضربهای محکم اما آرامتر از سکانس پایانی را از سازندگان تحویل گرفتهاید و به همین سبب، در آخر فقط با تشدید بسیار زیاد درد همان ضربهی قبلی مواجه میشوید. چیزی که میشود اسمش را فضاسازی قدرتمندانه» گذاشت. چیزی که میشود آن را یک روایت سینمایی درست و حسابی خطاب کرد.
درباره این سایت