زیرنویس سریال ها و فیلم های تلویزیونی بخشی جدایی ناپذیر از زندگی روزمره ما شده اند بخصوص در دوران همه گیری کوید19 که کمتر میتوانیم از خانه خارج شویم، در این مقاله قصد داریم تا 10 سریال برتر سال 2020 را به شما معرفی کنیم.
این نظر سنجی بر اساس رتبه بندی و آرای کابران و منتقدان سایت Rotten Tomatoes میباشد.
20- THE BABY SITTERS CLUB 2020
یک کمدی شیرین ، صمیمانه و پر از امید ، برگرفته از کتابی به همین نام و ضمن به روزرسانی داستان برای نسل جدید.
خلاصه داستان: گروهی از دختران که به کار پرستاری کودک مشغول هستند اما.
19-PEN15 2020
یک ویترین عالی برای مایا ارسکین ، آنا کنکل و همکلاسی های خوب، فصل دوم دبیرستان پین15 عمیقاً به ظرافت های زندگی در دوره راهنمایی می رود بدون اینکه جذابیت خود را از دست بدهد.
خلاصه داستان: دو دوست دبیرستانی 13 ساله با جو ناجور نوجوانی در سال 2000 مقابله می کنند
-WHAT WE DO IN THE SHADOWS 2020
خفاش! در یک فصل شگفت انگیز که با لذت پروازهای سریع که قدرت های طبیعی خود را گسترش می دهد.
خلاصه داستان: آنچه در سایه ها انجام می شود در شهر نیویورک دنبال می شود سه خون آشام که هم اتاقی بوده اند
17-FEEL GOOD 2020
یک احساس صمیمی عاشقانه و اعتیاد آور است ، فیل گود در یک لحظه بسیار جذاب ، بسیار ناخوشایند و پیچیده است و کاملاً ارزش آن را دارد که تماشایش بنشینیم.
خلاصه داستان: یک کمدین ساکن لندن که رابطه پیچیده و جدید با دوست دخترش را طی می کند.
16-SCHITT'S CREEK 2020
شوخ ، گرم ،ترکیبی از خردورزی مناسب ، فصل آخر اسچیت کریک خداحافظی کامل با روزیز و شهری است که زندگی آنها را تغییر داده است.
خلاصه داستان: یک خانواده ثروتمند ثروت خود را از دست می دهند و به عنوان یک شوخی به یک شهر کوچک وحشتناک که قبلا خریداری کرده اند نقل مکان می کنند
15-DASH & LILY 2020
داش و لیلی که توسط میدوری فرانسیس و آستین آبرامز، یک ماجراجویی جذاب است و با تشویق فراوان به تعطیلات می پردازد.
خلاصه داستان: یک عاشقانه پرهیاهو در تعطیلات به عنوان داش بدبین و خوش بین! لیلی با جرات ، رویاها و آرزوها را در دفترچه ای می نویسند .
14-THE VIRTUES: MINISERIES 2019
استیون گراهام کاملاً بی نقص واستادانه آسیب دیدگی شین میدوز را به تصویر می کشد ، و گزارشی خام از خود تخریبی و یک نوید امیدوار کننده برای تجدید نظر به بینندگان می دهد.
خلاصه داستان: یک مرد آشفته برای مقابله با شیاطینی که از کودکی در زندگی او نقش داشته اند به ایرلند سفر می کند
13-P-VALLEY 2020
یک قطعه غم انگیز و غنایی از نئون نوآر ، پی والی از طریق نگاه منحصر به فرد کاتوری هال به تماشای زندگی نامرئی کننده استریپ در می سی سی پی می پردازد و زیبایی را بدون پوشاندن چالش ها جشن می گیرد.
خلاصه داستان: زندگی و عشق در میان ن و حامیان یک باشگاه بدنام می سی سی پی بررسی می شود
12-PARKS AND RECREATION 2020
در مقابل همه شانس ها ، بازیگران و خدمه لذت بخش پارکز و ریچارتون یک دورهمی اجتماعی گرم ، خنده دار و بسیار بسیار خاص است.
خلاصه داستان: پنج سال پس از خداحافظی مخاطبان با یکی از محبوب ترین کمدی های تاریخ تلویزیون ، شهروندان خوب .
11-IMMIGRATION NATION 2020
با نگاهی نادر و گسترده به پیامدهای قدرت بی قید و بند ، ملت مهاجر یک واقعیت تلخ و دلهره آور از وضعیت فعلی مهاجران آمریکا است.
خلاصه داستان: در سریال مستند شش قسمته پیشگام ملت مهاجرت ، تیم تحسین شده فیلمساز شائول شوارتز و کریستینا کلوزیاو (جایزه 2017) پیشنهاد .
10-BETTER THINGS 2020
تیز و فرز ، بهترینها همیشه بهترین می شوند.
خلاصه داستان: داستان سام فاکس ، یک مادر تنها و بازیگر شاغل و بدون پشتونانه که سعی در تربیت سه دخترش دارد .
9-HARLEY QUINN 2020
هارلی کوین انرژی و شوخ طبعی خود را حفظ می کند ، در حالی که شیطاین را دو برابر می کند و به کارکترهای ضد قهرمان خود فضای بیشتری برای بازی می دهد.
خلاصه داستان: ماجراهای هارلی را پس از قطع رابطه با جوکر را دنبال کنید. با کمک.
8-ONE DAY AT A TIME 2020
مثل همیشه لایه های دوست داشتنی و با صدای بلند خنده دار ، یک روز یکبار با موفقیت شبکه را از دست می دهد بدون اینکه ضربان آن را از دست بدهد.
خلاصه داستان: بازسازی صحنه فیلم تلویزیونی کلاسیک نورمن لیر در سال 1975 حول یک خانواده کوبایی-آمریکایی به سرپرستی یک مادر نظامی که اخیراً از همسرش جدا شده است .
7-BETTER CALL SAUL
فصل پنجم بتر کال سال که با اجرای بسیار متنوع و از باب اودنکرک احاطه شده است ، یک کمدی تاریک خنده دار و در عین حال دلهره آور.
خلاصه داستان: در فصل پنجم درام مورد تحسین منتقدان ، بتر کال سال ، تصمیم جیمی مک گیل برای وکالت به عنوان " سال گودمن" .
6-THE FLIGHT ATTENDANT
کلی کوکو به عنوان یک ظرف غذا در The Flight Attendant ، یک برش جذاب اعتیاد آور که علاقه مندان به ژانر راز آلود و معمایی را به ارمغان می آورد.
خلاصه داستان: با بازی کلی کووکو ، داستانی از چگونگی تغییر زندگی در یک شب است.
5-I MAY DESTROY YOU 2020
من ممکن است شما را نابود کنم ، در عین حال شجاع و ظریف است ، و با شوخ طبعی تاریک و لحظات ناراحتی عمیق ، آسیبی قدرتمند و خشن را باز می کند و همه اینها را با قدرت استعداد غیر قابل انکار میکائلا کوئل حفظ کرده است.
خلاصه داستان: درامی که در زمینه رضایت در زندگی معاصر و چگونگی یافتن دوست در فضای جدید امروزی.
4-THE GOOD LORD BIRD
ایتان هاوک در پرنده خوب لرد خیره کننده ای عالی ، اقتباسی بی ادبانه از نظر حماسی که درست با دقت انجام می شود.
خلاصه داستان: THE GOOD Lord BIRD از دیدگاه (جوشوا کالب جانسون) ، پسر خیالی درباره بردگی گفته می شود .
3-OZARK 2020
اوزارک سرانجام در سوم جای خود را پیدا می کند که باعث افزایش تنش می شود و کانون توجه بیشتری به عملکرد استثنایی لورا لینی جلب می کند.
خلاصه داستان: شش ماه بعد است ، کازینو کار می کند ، اما مارتی و وندی برای کنترل .
2-THE CROWN 2020
آزادی های تاریخی هرچه که کرون در چهارمین فصل خود بدست آورد ، به لطف قدرت اجرایی آن به راحتی بخشیده می شود، به ویژه برداشت تحمیل کننده جیلیان اندرسون از بانوی آهنین و تجسم اما کورین تازه وارد پرنسس دایانای جوان.
خلاصه داستان: تاج داستان داخلی از معروف ترین کاخ شاهی جهان را روایت می کند، کاخ باکینگهام و .
1-THE QUEEN'S GAMBIT
حرکات آن همیشه عالی نیستند ، اما بین عملکرد مغناطیسی آنیا تیلور-جوی ، جزئیات دوره فوق العاده تحقق یافته و نوشته ای هوشمندانه و احساسی ، ملکه گامبیت یک پیروزی مطلق است.
خلاصه داستان: بر اساس رمان والتر توویس ، درامی موفق در نتفلیکس، ملکه گامبیت داستانی روی سن است که .
منبع :
فیلم ترسناک Apostle برخلاف چیزی که انتظار میرفت به شاهکار گرت ایوانز در ژانر وحشت تبدیل نمیشود ولی طرفداران سری Saw و بازی Resident Evil 4 نباید آن را از دست بدهند.
میدانید از چه چیزی متنفرم؟ وقتی فیلمی با وجود بهره بردن از تمام مواد لازم برای تبدیل شدن به یک تجربهی سینمایی تمامعیار، در آخرین لحظاتِ عبور از خط پایان کم میآورد و عقب میافتد و مدالِ طلای بیچون و چرا و تمیزش را با نقره عوض میکند. بعضیوقتها احساس میکنم اینکه فیلمِ پتانسیلداری چنان شکستِ هنری اسفناکی بخورد که نای بلند شدن نداشته باشد را به نقره شدنِ طلا در چند سانتیمترِ آخر ترجیح میدهم. چون بعضیوقتها مشکلاتِ یک فیلم به حدی ساختاری و ریشهای هستند که تصورِ چیزی به اسم خراب کردن و از نو ساختن غیرممکن است. فیلم به حدی آش و لاش است که حتی خیالپردازی چیزی که میتوانست باشد هم به کار دشواری تبدیل میشود. ولی دستهی بعدی فیلمهایی هستند که با اینکه در شرایطِ ناامیدانه و بههمریختهای قرار ندارند، ولی بهطرز قابلتوجهای با وضعیتِ ایدهآلشان هم فاصله دارند. آنها فیلمهایی هستند که جرقه میخورند، آتش میگیرند و گُر میگیرند، ولی از منفجر شدن و خاکستر کردنِ تماشاگرانشان در شعلههایشان باز میمانند. آنها فیلمهایی هستند که تماشاگرانشان را با بنزین خیس میکنند و حتی مجبورمان میکنند تا بنزین هم قورت بدهیم تا وقتی آتششان را به جانمان انداختند علاوهبر بیرون، از درون هم شعلهور شویم. ولی درست در حالی که داریم برای آتش گرفتنِ له له میزنیم و سر از پا نمیشناسیم و منتظرِ نزدیکِ شدنِ مشعل هستیم، فیلم قبل از رسیدنِ آن به پوستمان به اتمام میرسد. میدانید از چه چیزی بیشتر متنفرم؟ وقتی این فیلم از یکی از کارگردانانِ موردعلاقهام باشد. این جملات را نه با لحنِ نگارندهی از کوره در رفتهای که میخواهد با بولدوزر از روی این فیلم عبور کنید، بلکه با لحنِ نگارندهای بخوانید که خوشگذرانیاش بدون کمکاری و افسوس هم نبوده است. فرستاده» (Apostle) به کارگردانی گرت ایوانز یکی همین فیلمهای هیجانانگیز اما نه چندان قرص و محکم است که درست در حالی که قله در دیدرساش قرار گرفته بود، از رسیدن به آن باز میماند. این از این جهت ناراحتکننده است که گرت ایوانز کارگردانی است که قبلا تجربهی فرو کردنِ پرچمش در نوک قله را داشته است. آن هم نه در قلهای که قبلا عدهای آن را جلوتر از او فتح کردهاند و پرچمهایشان را از خود باقی گذاشتهاند بلکه قلهای که او اولین نفری بوده که آن را فتح کرده و هنوز کسی به جز خودش که آن را برای دومینبار تکرار کرد، موفق به فتحش نشده است.
ایوانز این کار را با دو فیلم اکشنِ اندونزیایی یورش» (The Raid) انجام داد؛ فیلمهایی که از آنها به عنوان نهایتِ سینمای رزمی خشن یاد میکنند که در آنها ستپیسهای خالص و مبارزههای ویدیو گیمی حرفِ اول و آخر را میزنند. یورش»ها فیلمهایی هستند که از فلسفهی داستان کیلو چنده؟» پیروی میکنند. وقتی با فیلمی طرفیم که خشونتش حول و حوش شکستن گردن و خرد شدن استخوانها و شلیک شدن شاتگان از چند سانتیمتری به صورت و فرود آمدنِ قمه و کلنگ وسط فرق سر آدمها و مبارزههای تنبهتن با چنان سرعتی که مشت و لگدها، هیپنوتیزمکننده میشوند اختصاص دارد، داستان اولین کسی است که با کمال میل گردنش را برای قربانی شدن در اختیازِ ایوانز گذاشته است. گرت ایوانز با یورش»ها فقط سینمای رزمی را زنده نکرد بلکه قلهی جدیدی از خود به جا گذاشت که فعلا کسی جرات و توانایی تکرار آن یا بلند شدن روی دستش را نداشته است. حالا تصور کنید فیلمسازی مثل ایوانز تصمیم میگیرد تا فرمانش را به سمت ژانر وحشت بچرخاند. چه تصمیمِ پسندیده و هیجانانگیزی! شاید در ظاهر به نظر میرسید که ایوانز دارد از ژانری که در آن مهارت دارد فاصله میگیرد تا دنیای دیگری را تجربه کند ولی او در واقع در حال در آغوش کشیدن هر چه بیشتر همان دنیای همیشگیاش بود. مسئله این است که فیلمهای یورش» به اندازهای اکشن هستند که به پشتبامِ ساختمانِ اکشن رسیدهاند و یک پایشان به پشتبام ساختمانِ وحشت کرده است. در فیلمهایی که یا تیغِ مرگهای بیرحمانه کاراکترها را تهدید میکند یا شخصیت اصلی داستان در قسمت دوم برای رسیدن به غولآخر به حدی با نوچههای قاتلش گلاویز میشود و زخمی میشود که در پایان همچون بازماندهی نهایی کشتار با اره برقی در تگزاس» میماند، اکشن مماس با وحشت حرکت میکند. دوم اینکه فلسفهی فیلمسازی داستان کیلو چنده؟» به همان اندازه که به درد اکشنسازی میخورد، به همان اندازه هم با ژانر وحشت همخوانی دارد. پس به نظر میرسید ایوانز با تصمیمش برای ساخت فرستاده» فقط میخواست آن یکی پایش که روی پشتبامِ ساختمان اکشن باقی مانده بود را هم بردارد و جفت پا به ساختمان وحشت وارد شود. مخصوصا با توجه به اینکه ایوانز قبلا با کارگردانی اپیزودِ پناهگاه امن» از فیلم آنتالوژی ویاچاس ۲» (V/H/S2) که دربارهی اتفاقاتِ لاوکرفتی یک فرقهی عرفانی در اندونزی بود، یکی از بهترین اپیزودهای مجموعهی ویاچاس» را ساخته بود. حدس بزنید چی شده؟ فرستاده» هم یک
بنابراین میشد انتظار داشت که ایوانز همان بلایی را که با یورش»ها سر اکشنهای رزمی آورد، سر ژانرِ وحشت بیاورد. فرستاده» شاید جنونِ بیحد و مرزی را که به امضای ایوانز تبدیل شده است با موفقیت از فیلمهای قبلی این کارگردان به ارث برده است ولی این خشونت در چارچوبِ ژانر وحشت تبدیل به خصوصیتِ چندان منحصربهفرد و ویژهای نمیشود و از آنجایی که فیلم در زمینهی داستانگویی هم کمی کلیشهای و شه است، پس با وجود صحنههای جسته و گریختهی قوی و جذابی که دارد، نتوانسته به اثرِ مستحکمی تبدیل شود. نتیجه فیلمی است که به ازای تمام لحظاتی که بهطور جداگانه عالی هستند، بهطور کلی لق میزند و غیژغیژ صدا میدهد. در حالی که این مشکلات قابل رفع شدن بودند. فقط کافی بود ایوانز با درک بهتری نسبت به چیزی که میخواست بسازد سراغ فیلمش میرفت و قبل از فیلمبرداری این فیلمنامه، آچار فرانسه دستش میگیرد و پیچ و مهرههای شل و ولش را سفت میکرد و چرخدندههای درآمدهاش را جا میانداخت تا نتیجهی نهایی نه فقط در سکانسهای اکشنش، بلکه بهطور کلی اثرِ قرص و محکمتری از آب در میآمد. مشکلِ فرستاده» بیشتر از هر چیزی مربوط به برنداشتنِ قدم آخر میشود. فیلم هر چیزی را که برای اینکه به شاهکارِ ایوانز در این ژانر تبدیل شود و دینامیتی به بزرگی یورش»ها از آب دربیاید دارد، اما به همان اندازه که برای رسیدن به این هدف تلاش میکند، به همان اندازه هم انگیزه ندارد. به همان اندازه که برای رسیدن به این هدف خوشساخت و دلانگیز است، به همان اندازه هم شه و سرسری گرفته شده است. فیلم به ازای هر قدم رو به جلویی که برمیدارد، دو قدم هم به عقب برمیدارد. نتیجه فیلمی است که بین شگفتانگیزی و سادگی و اشتیاق و ملالآوری در نوسان است.
با انتظاراتِ بالایی به تماشای سرگردان» (Adrift) ننشستم، اما چیزی که گیرم آمد به جای یکی از کسالتبارترین فیلمهای سال که راستش را بخواهید با تمام وجودش از بیرون چنین چیزی را فریاد میزند، یکی از فیلمهای فراموششدنی و استاندارد اما خوشساخت و قابلتوجه سال از آب در آمد. بالتازار کوماکورِ ایسلندی بعد از عمق» (The Deep) و اورست» (Everest)، باز دوباره به حوزهی خودش که ساختنِ فیلمهای بقامحور براساس داستانهای واقعی است بازگشته است. نمیدانم هدفِ کورماکور در طولانیمدت این است که به عنوان خدای اینجور فیلمها شناخته شود یا به خاطر دلایل شخصی علاقهی خاصی به روایت داستان آدمهای واقعی که علیه شرایط مرگبارشان برمیخیزند و برای بقا مبارزه میکنند دارد یا شاید هم بعد از موفقیتِ فیلم اولِ غیرانگلیسیزبانش، هالیوود باور دارد که او فقط به درد اینجور فیلمها میخورد و ناخواسته به این سرنوشتِ تکراری دچار شده است. یا شاید هم با ترکیبی از هر سهتای اینها طرف هستیم. ولی اگر از کارنامهی کورماکور فاصله بگیریم، میبینیم که سوال بهتری که باید بپرسیم این است که چرا هالیوود به اینجور فیلمها علاقه دارد؟ داستانهای آدمهایی که وسط طبیعت وحشی، به دور از تمدن و کمک گرفتار میشوند همیشه سوژهی مورعلاقهی فیلمسازان و استودیوها بوده است و قدمت دور و درازی دارند. ژانرهای زیادی زنده میشوند و میمیرند. ولی اینجور فیلمها همچون لاکپشتهای غولپیکرِ پیری هستند که آن اطراف آهسته و پیوسته به زندگی طولانیمدتشان ادامه دادهاند. شاید به خاطر اینکه این فیلمها ترکیبی از دوتا از ژانرهای موردعلاقهی سینماروها که در نتیجه به ژانرهای موردعلاقهی استودیوها هم تبدیل میشوند بودهاند. آنها نه تنها جذابیتِ خام فیلمهای براساس رویدادهای واقعی» را دارند که همیشه برای سینماروهای کژوال به معنی کوبیده شدن مهر تایید و جدیت روی فیلمها است، بلکه شامل حادثههای هیجانانگیزی در وسط طبیعت هم میشوند. و ترکیب این دو عنصر با یکدیگر همان چیزی است که اکثر سینما در خالصترین شکلش ارائه میدهد: تماشای آدمهای واقعی در موقعیتهای خارقالعاده.
ولی اینطوری حرف زدن دربارهی این فیلمها، دستکم گرفتن آنها است. حتما دلیلی دارد که این فیلمها ارتباط ناشکستنی و طولانیمدتی با مردم برقرار کردهاند. حتما دلیلی دارد که خیلی از فیلمسازان بزرگ برای روایتِ ایدههایشان سراغ چنین بستری میروند. شاید به خاطر اینکه گم شدن در جنگل، سرگردان شدن وسط بیابان یا شناور شدن در پهنای اقیانوس به ترکیب متعادلی از ترسها و نگرانیها و نقاط قوت و استقامتی دست پیدا میکند که در ذهنهایمان نهادینه شده است. زندگیمان در میان سیلی از آدمهایی که هر روز با آنها در ارتباط هستیم و در خیابان از کنارشان عبور میکنیم شاید این توهم را به وجود بیاورد که کنترلِ اوضاع در مشتمان است، ولی این فیلمها همان چیزی که خوب ازش خبر داریم اما در ذهنمان سرکوب کردهایم را بهمان یادآوری میکنند: وحشتِ ناشی از ناچیز بودنمان در برابر گستردگی دنیای اطرافمان. همچنین با اینکه زندگی مُدرن سعی میکند تا تمام کارهایمان را در حد فشردن چند کلیک آسان کند، اما این فیلمها دربارهی همان چیزی است که همگی از فکر کردن بهش لذت میبریم، ولی بهانههای مختلفی برای رسیدن بهش نداریم: علاقهمان برای واقعا مستقل شدن و تبدیل شدن به یک جنگجو. هر دو احساساتِ پیچیدهای هستند که نمیتوان روی آنها برچسب مثبت یا منفی چسباند. روبهرو شدن با ناچیز بودنمان در برابر گسترهی هستی به همان اندازه که وحشتناک است، به همان اندازه هم شکوهمند و آرامشبخش است. خیره شدن به سرخیِ افق در هنگام غروب خورشید در حالی که در نقطهی دورافتادهای از اقیانوس سرگردان هستی به همان اندازه که زیباست و به همان اندازه که چیزی نیست که هر کسی فرصتِ تجربه کردن آن را داشته باشد، به همان اندازه هم بوی مرگ میدهد. اجبار برای مبارزه در دل طبیعت برای زنده ماندن به همان اندازه که به معنی درهمشکستن چارچوبها و قدم برداشتن به فراتر از حاشیهی امنمان و سلاخی کردن عادتها و تنبلیهایمان است، به همان اندازه هم دقیقا همان چیزی است که آرزویش را داریم: تبدیل شدن به جنگجویی که میتواند برای زنده ماندن متحول شود. پس تعجبی ندارد ژانری که چه از لحاظ فرمی به ساختارِ داستانگویی سینما خیلی نزدیک است و چه از لحاظ محتوایی روی احساسات و خواستههای تمامنشدنی بشر دست میگذارد نه تنها قدیمی نمیشود، بلکه اتفاقا در سالهای اخیر با توجهی بیشتری روبهرو شده است.
از ۱۲۷ ساعت» که به تلاش مردی برای خلاص کردنِ دستش از بین دو صخره میپردازد تا خاکستری» (The Grey) که مرد دیگری را وسط برف و بورانِ به مصاف با گرگهای گرسنه و ورطهی پوچگرایی میفرستد. از همهچیز از دست رفته» (All is Lost) که رابرت ردفورد را وسط طوفانِ دریایی تنها میگذارد تا زندگی پای» (Life of Pi) و تماشای بچهای در تلاش برای زنده ماندن با ببری وسط اقیانوس. از وحش» (Wild) که ریس ویترسپون خودش را دستی دستی سرگردان میکند تا راه زندگیاش را پیدا کند تا جاذبه» (Gravity) و تقلای زنی برای دوام آوردن در میان آهنپارههای ماهوارهای متلاشیشده در جو زمین. حتی لئوناردو دیکاپریو هم برای به چنگ آوردنِ اسکارش، مجبور شد در ازگوربرخاسته» (The Revenant) با یک خرسِ مادر دست به یقه شود و جگر اسب را گاز بزند. تازه کوهستانی میان ما» (The Mountain Between Us) از این اواخر را هم فراموش نکنیم. شاید فقط فیلمهای ابرقهرمانی بتوانند از لحاظ تعداد با فیلمهای این ژانر رقابت کنند. این یعنی فیلمهای این دو ژانر با وجود تمام تفاوتهایشان، با خطر یکسانی مواجه هستند: وقتی اشباعزدگی منجر به تکرار مکررات میشود. سرگردان» کار عجیب و غریب و نوآورانهای انجام نمیدهد و خون تازهای به درون رگهای این ژانر تزریق نمیدهد. تمام کلیشههای شناخته شده و نشدهی فیلمهای همتیر و طایفهاش را میتوانید در اینجا هم یافت کنید. از گفتگوی کاراکترها در حالی که از شدت گرسنگی به هزیانگویی رسیدهاند دربارهی اینکه الان دوست داشتند کجا باشند تا خوشحالیشان از بارش باران بعد از مدتها تشنگی کشیدن. از صحنهای که بعد از خوردن غذایی که بهطور اتفاقی بعد از مدتها گرسنگی کشیدن پیدا کردهاند چشمانشان را میبندند و یک آه بلند و کشدار از رضایت سر میدهند تا جایی که فیلم با تصاویری از شخصیتهای اصلی که فیلم براساس آنهاست و متنی دربارهی سرنوشتشان بعد از این ماجرا در دنیای واقعی که روی صفحه پدیدار میشود به اتمام میرسد. اما مسئله این است که بعضیوقتها استاندارد بودن گرچه قطعا به معنی عدم تعالی فیلم به چیزی غیرمنتظره است، اما وما به معنی ضعف نیست. یک دلیلی دارد که این استانداردها و این کلیشهها در گذر زمان دوام آوردهاند و بالتازار کورماکور هم با اینکه موفق نمیشود کاری کند تا آنها مثل روز اول کاملا تازه و سرحال و باطراوت احساس شوند، اما خستهکننده و بیحال و بیانرژی هم نیستند. نتیجه به تکرار مکرراتی منتهی شده است که به جای اینکه واکنشمان به آن خب، حالا که چی. اینو پنجاهبار دیدم» باشد، واکنش ملایمتری است. جایی که فیلم کاری میکند تا به جای پرخاشگری در مقابل استخوانبندی و رویکرد داستانی آشنایش، در سفرِ آشنای کاراکترهایش که برای آنها خیلی هم نو و دستاول است غرق شویم.
سرگردان» بیشتر از اینکه دربارهی تلاش دو نفر برای زنده ماندن باشد، دربارهی زیبایی هولناکِ اقیانوس، فرار و عشق است
یکی از دلایلش به خاطر این است که اگرچه فیلمهای کورماکور ساختمان آشنایی دارند و در مسیری که بارها و بارها آن را پشت سر گذاشتهایم قدم میگذارند، اما او همیشه سعی میکند تا به دنبال چیزی در داستانش برای تمرکز روی آن بهطور غیرمستقیم و وزن دادن به دنیای فیلمش و تقلای کاراکترهایش بگردد. در نتیجه اگرچه همهچیز در ظاهر همان ماجرای قابلپیشبینیای است که قبلا بارها نمونهاش را دیدهایم، ولی کورماکور دعوتمان میکند تا اینبار از زاویهی کمی متفاوتتری سفرهای قبلیمان را مرور کنیم. کورماکور بیشتر از اینکه ما را به ماجراجویی غیرمنتظرهای ببرد، از طریقِ دعوت کردنمان به دیدن سفرهای قبلیمان از زاویهای دیگر، غیرمنتظره میشود. انگار کورماکور ازمان میپرسد: تا حالا به اینجای داستانی که میدونستی فکر کرده بودی؟». کاری که کورماکور میکند دقیقا روایتِ یک داستان جدید در چارچوب قدیمی یا کلیشهزدایی یا نوآوری نیست. کاری که او میکند بیشتر شبیه اشاره به چیزی است که ممکن است دستکم گرفته باشیم؛ اشاره به پیچیدگی، شگفتی یا نکتهای است که بافت جدیدی را در داستانهای قدیمی آشکار میکند. مثلا کورماکور در اورست» این کار را از طریقِ تمرکز روی خود کوه اورست انجام میدهد. قبل از اورست» فیلمهای متعددی با محوریت گرفتار شدنِ کوهنوردان در برف و یخبندان و سختی مسیر صعود به قلهی این کوه دیدهایم. از صحنهای که کوهنوردان، نردبانی را بهطور عمودی روی یک دره میگذارند تا چهار دست و پا از روی آن عبور کنند تا صحنهای که بهمن تمام کاسه و کوزهشان را خراب میکند. اما حرکتِ تحسینآمیز کورماکور این است که با خود اورست به عنوان یک شخصیت پیچیده رفتار میکند. در این جور فیلمها معمولا کوه تبدیل به آنتاگونیستی میشود که اگر زور داشتیم حجرهاش را از تنفر و عصبانیت میجویدیم. ولی کورماکور، آن را به عنوان شخصیتِ پیجیدهتری رنگآمیزی میکند. کورماکور با اورست همچون دارث ویدر یا زنومورف رفتار میکند. موجود تایتانگونهی خونخوار بیرحم و هولناکی که به همان مقدار خیرهکننده و شکوهمند هم است. بنابراین در حین تماشای تلاش طاقتفرسا و مرگبارِ کوهنوردان در حال فرو کردنِ کفشهای میخیشان در بدنِ کوه و بالا رفتن از آن، کمکم احساس تازهای شروع به قُلقُل کردن در وجودمان میکند: جایی که اورست حالتی زنده به خود میگیرد. از یک طرف از او به خاطر منجمد کردنِ خون در رگهای صعودکنندگانش عاصی میشویم و از طرف دیگر نمیتوانیم جلوهی مرگبار و هیبت باشکوهش را تحسین نکنیم.
خب، حالا کورماکور همین چشمانداز را به سرگردان» انتقال داده است. از همین رو سرگردان» بیشتر از اینکه دربارهی تلاش دو نفر برای زنده ماندن باشد، دربارهی زیبایی هولناکِ اقیانوس، فرار و عشق است. این سه نیروی طبیعت، نمایندهی افقهای نامحدود و راههای ناشناخته هستند. و به همین دلیل جذاب و فریبنده هستند. اما کورماکور در فیلمش فراموش نمیکند که دستیابی به آنها، مجانی نیست. هرکسی که در جستجوی آنهاست باید چیزی به ازای به دست آوردن آنها از دست بدهد. هر سه آنها به این دلیل زیبا و خواستنی هستند، چون توانایی نابودی و بلعیدن هم دارند. اگر آنها بدون خطر بودند که اینقدر خواستنی نمیشدند. همین بندبازی آنها بدون طناب نجات بر بر فراز درهای عمیق است که به جذابیتی خالص و ناب منجر شده است. از یک طرف اقیانوس به خاطر نوازش کردن بدن و روح جذاب است، اما از طرف دیگر اقیانوس به همین اندازه میتواند ریههای مسافرانش را با آب شور پُر کند و آنها را صفحهی روزگار محو کند. چه چیزی لذتبخشتر از دریا و چه چیزی ترسناکتر از غرق شدن؟ و بعد فرار را داریم. فرار به هر جایی و هیچ جایی. کاری که برای پشت سر گذاشتنِ هر چیزی که میخواهیم از دستشان خلاص شویم انجام میدهیم. شاید والدین بد، شاید احساسات بد گره خورده با یک مکان. شاید بیحوصلگی و تکرار یا شاید هم بیهدفی و سردرگمی. دلیلش مهم نیست. همه انگیزهای برای فرار کردن داریم. اما فرار کردن تا چه زمانی دوام میآورد؟ چقدر باید از خانه دور شوی تا اینکه خودت را گم کنی. چه میشود اگر یک روز متوجه شوی وقتی داشتی از زندانی که فرار میکردی، آن را هم همراه خودت آوردهای. چه میشود اگر فرار، نقاب از روی صورتش برداشته و خودش را به عنوان گرفتاری بیشتر معرفی کند. و چه بگویم از عشق. خودمان را برای از تنهایی در آوردن و چسبیدن به یکدیگر به در و دیوار میزنیم. اتفاقی که میافتد همزمان شیمیایی و فراطبیعی است. همزمان غیرقابلتوصیف و قابللمس است. اما همزمان میتواند به بهترین روزها و بدترین روزهای عمرمان هم منجر شود. با این آگاهی عاشق میشویم که همیشه احتمال این وجود دارد همان چیزی که قلبمان را نوزاش میکرد، به چکشی که آن را خرد میکند هم تبدیل شود. در دنیایی که ثانیه به ثانیهاش زله میآید، برای خودمان کریستالِ گرانقیمتی میخریم که همیشه احتمال شکستن و به جا گذاشتنِ غم و اندوه و بدهی وجود دارد. سرگردان» کجای این معادله قرار میگیرد؟ خب، سرگردان» دربارهی این است که چه زمانی اقیانوس و فرار و عشق بهطور همزمان به نجاتدهنده و محبوسکننده، آرامشدهنده و عاصیکننده، ترمیمکننده و زخمیکننده، هدایتکننده و سردرگمکننده، بوسه و سیلی، نوازش و شکنجه، اکسیژنِ خالص و تخته سنگی روی سینه و سایه درختان نخل و سفیدی کفهای خروشان دریا تبدیل میشوند. سرگردان» دربارهی زمانی است که دو نفر خودشان را وسط درهمتنیدگی جدانشدنی شکوه غیرقابلتصور و وحشتِ رک و پوستکندهی آبی بیانتها و تراژدی خشن پیدا میکنند و میبینند که همزمان در حال فاصله گرفتن از یکدیگر توسط آنها هستند و حالا هاج و واج ماندهاند که باید چه واکنشی به درهمتنیدگی این احساساتِ متضاد داشته باشند.
خفهگی» ساختهی فریدون جیرانی، از آن فیلمهایی است که در فیلمنامه و قصه مشکلات زیادی دارند اما با کارگردانی و فضاسازی قدرتمندانهشان، میخکوبتان میکنند.
راستش را بخواهید، وقتی که تقریبا ناخواسته تماشای
کاراکترهای فیلم، یکی از بزرگترین نقاط ضعف آن هستند. شخصیتهایی که بعضا برای رساندن یک مفهوم به شکلی اثرگذار خلق شدهاند و چندتایشان هم صرفا در قالب نسخهی اغراقشده و تکبعدی یک جنس از افراد جامعهی واقعگرایانهی فیلم جلوه میکنند. مثلا مسعود با بازی نوید محمدزاده، در تمامی دقایق فیلم چیزی بیشتر از مردی پستفطرت با ظاهری متشخص اما دروغین نیست. کاراکتری که مثل غالب کاراکترهای فیلم از ابتدا تا انتهای داستان، بدون هیچ تغییری باقی میماند و در همان فرم و جلوهای که از همان شات اول در آن جای گرفته، به برآورده کردن نیازهای سادهی فیلمساز برای پیشبرد قصهاش میپردازد. البته ممکن است در طول پیشروی داستان بیننده اطلاعات و دادههای بیشتری دربارهی وجودیت او و اعمالش دریافت کند اما آنچه که مهم است چیزی نیست جز آن که وی به مانند تمامی شخصیتهای ماجرا به جز صحرا»، در طول داستان کوچکترین قوس شخصیتیای را تجربه نمیکند. به همین سبب، اجرای نوید محمدزاده هم در این نقش اصلا به چیزی بیش از ارائهی صحیح یک استایل از پیش تعیینشده تبدیل نمیشود و این بازیگر توانمند، عملا فرصتی برای ارائهی تواناییهایش پیدا نکرده است.
کارگردانی فوقالعاده، قصهگویی زجرآور و اتمسفر گریپذیر فیلم، مواردی هستند که باعث میشوند نتوانید از روی صندلیهایتان بلند شوید
از طرف دیگر، صحرا مشرقی با بازی کمنقص الناز شاکردوست هم با این که کاراکتر اصلی قصه است و طبیعتا توجه بسیار بیشتری را از سوی فیلمساز دریافت کرده، در عین تجربه کردن قوسهای شخصیتی کوچک و بزرگ، هرگز موفق به جذب کامل همذاتپنداری بیننده نمیشود و در اکثر ثانیهها، وسط فضاسازی قدرتمندانهی فیلم گم شده است. این یعنی در خفهگی»، شما به خاطر درکی که نسبت به کاراکترها پیدا کردهاید یا میلی که به همراهی کردن آنها در داستانهایشان دارید نیست که تماشای فیلم را ادامه میدهید و کارگردانی فوقالعاده، قصهگویی زجرآور و اتمسفر گریپذیر فیلم، مواردی هستند که باعث میشوند نتوانید از روی صندلیهایتان بلند شوید. اتمسفر گریپذیری که چه در ثانیههای آغازین که شما اصلا نمیدانید شخصیت اصلی چه کسی است و چه در واپسین لحظات که او را با تمام درد و غمهایش میشناسید، اصلیترین دلیلتان برای تماشای فیلم است و به قدری استخوانبندیشده به نظر میرسد که توانایی انکار قدرت جذب و کشش مثالزدنیاش را ندارید. اتمسفری که در ورای داستان و تمام ویژگیهای دیگر فیلم، در کنار کارگردانی مثالزدنی جیرانی شما را به یاد تاریکترین و جدیترین تجربههایی از سینمای ملل میاندازند که در قالب رنگی سیاه و سفید، تجربه کردهاید.
خفهگی»، به طرز استادانهای با تاکید بر تناقضهایی آزاردهنده، چیزی را نشانتان میدهد که ناخودآگاه از لحظاتش تاثیر میپذیرید و سنگینی پیامش را احساس میکنید. مثلا سکانس پایانی فیلم، در عین آن که خودش به تنهایی هم از منظر تاثیرگذاری عالی است، به سبب آن که با یک موسیقی به خصوص همراه شده کاری میکند که رسما حس دردناک بودن آن را زیر پوست بدنتان حس کنید. موسیقی خاصی که نه تنها جملات و مفاهیم آن در تضادی مریض با آنچه که در حال به تصویر کشیده شدن توسط کارگردان است به سر میبرند، بلکه پیشتر در لحظات به ظاهر آرامشبخشی از فیلم هم به گوشتان خورده و به همین دلیل، شما را به یاد آن لحظات نیز میاندازد. لحظاتی که به سبب شیرینی این آهنگ و جملات آن، موقع تماشای فیلم به نظرتان آرامشبخش و جذاب بودهاند و در عین مواجه بودنتان با ظاهر ناپسند پیرنگ داستانی اثر، اندکی آرامش را تقدیمتان کردهاند. اما حالا، فیلمساز در پایان فیلم با استفاده از همان موسیقی روی سکانسهایی متفاوت، با چنان سیلی محکمی آرامش احمقانهتان در آن لحظات را به یادتان میآورد که احتمالا تا مدتها درد و سنگینیاش را فراموش نمیکنید. این در حالی است که پیش از به پایان رسیدن فیلم هم به کمک یکی از کاراکترهای فیلم که رابطهی نزدیکی با صحرا دارد و قصهای که سازندگان تقدیمش کردهاند، شما تقریبا پیامی مشابه آن با ضربهای محکم اما آرامتر از سکانس پایانی را از سازندگان تحویل گرفتهاید و به همین سبب، در آخر فقط با تشدید بسیار زیاد درد همان ضربهی قبلی مواجه میشوید. چیزی که میشود اسمش را فضاسازی قدرتمندانه» گذاشت. چیزی که میشود آن را یک روایت سینمایی درست و حسابی خطاب کرد.
متیو مککانهی در فیلم Gold نقش جستجوگر طلایی را بازی میکند که ظاهرا بزرگترین معدن طلای تاریخ را کشف کرده است. همراه زومجی باشید.
حتما تاکنون اصطلاحِ طعمهی اسکار» به گوشتان خورده است. این اصطلاح را به فیلمهایی نسبت میدهند که خودشان را برای مورد توجه قرار گرفتن توسط آکادمی اسکار به آب و آتش میزنند. فیلمهایی که سعی میکنند با داستانهای اشکآور و غمانگیزشان که معمولا در نهایت به پیروزیهای اشکآورتری منجر میشوند یا با دست گذاشتن روی یک داستان و رویداد معروف واقعی خودشان را مهم و پیچیده جلوه بدهند. از آن دسته فیلمهایی که به جای داشتن داستان عمیقی که با احساسات واقعی و لمسکردنی کاراکترهایش سروکار داشته باشند، بهطرز بدی سانتیمانتال میشوند. ولی همیشه میتوان فیلمی پیشپاافتاده را که قصد مخفی کردن هویت جعلیاش و بازی کردن با احساسات تماشاگران را دارد تشخیص داد. یکی از این طعمههای اسکار که تمام این تعریفات دربارهاش صدق میکند طلا»، جدیدترین فیلم استیفن گان بعد از تقریبا یک دهه که از ساخت آخرین فیلمش میگذرد است. فیلمی که نه تنها دربارهی یک رسوایی/رویداد بزرگِ واقعی در دههی ۹۰ است، بلکه به داستان آشنای تلاش مردی برای پولدار شدن که به زیر پا گذاشتن ارزشهای انسانی منجر میشود میپردازد و دربارهی ماجرای تکراری هیولای کاپیتالیسم است.
از همه مهمتر فیلم شامل یکی از همان بازیهای پرجنب و جوشی از ستارهی اصلیاش که متیو مککانهی خودمان تشریف دارد میشود. از آن نقشهایی که بازیگر باید برای آماده شدن برای آن تن به تغییر و تحول فیزیکی سنگینی بدهد. شاید سران استودیوی واینستین به عنوان تهدیدکنندگان فیلم انتظار داشتند تا نه تنها فیلمشان از طریق پرداختن به این موضوع، نامزد بهترین فیلم اسکار شود، بلکه متیو مککانهی هم که قبلا سابقهی برنده شدن مجسمهی اسکار با نقشی دگرگونشده را با باشگاه مشتریان دالاس» دارد، اینبار هم مورد توجه قرار بگیرد. اما ظاهرا خود آن کسانی که چنین برنامهریزیهای خوش آب و رنگی کرده بودند، بعد از دیدن نتیجهی نهایی به این نتیجه رسیدند که این فیلم شانسی برای قرار گرفتن کنار بهترین فیلمهای سال ۲۰۱۶ ندارد. به همین دلیل آن را در دوران فصل جوایز ۲۰۱۶ که فصلِ پادشاهی فیلمهای اسکاری محسوب میشود اکران کردند. طبیعتا فیلم دیده نشد و زیر خروارها فیلمهای هیجانانگیزتر ناپدید شد.
پاتریک ماسِت و جان زینمن فیلمنامهشان را براساس سرنوشت کمپانی بریکس به نگارش درآوردهاند. یک کمپانی معدنکاری کانادایی که در اواخر قرن بیستم با کشف بزرگی روبهرو شد. به نظر میرسید آنها بزرگترین معدنِ طلای تاریخ را پیدا کردهاند. پس دیوید والش، موسس کمپانی فردی به نام مایکل دیگوزمن را جذب کرد. زمینشناسی که تجربهی جستجو و کشف و مدیریت چنین معدنهای ناشناختهای را برای دیگر کمپانیهای مشابه داشت، اما در آن دوران در شرایط بدی به سر میبرد. بعد از کشف بزرگ آنها بود که بریکس با برخی از کلهگندهترین شرکتها و اشخاص فعال در حوزهی معدنکاری آمریکا قرارداد امضا کرد. قراردادهایی که به میلیونر شدن آنها میانجامید. اما بعدا معلوم شد که مایکل دیگوزمن هدف مخفی دیگری در سر داشته است. طلا» اما زمان اتفاقات داستان را به اوج دورانی در دههی ۸۰ منتقل کرده که همه بهطرز افراطی و دیوانهواری در جستجوی به حقیقت تبدیل کردن رویای آمریکاییشان بودند. نقش دیوید والش به عنوان تاجری با ریخت و قیافهای معمولی که در فیلم کنی و نام دارد هم بعد از کنار کشیدن کریستین بیل، به مککانهی سپرده شده است.
فروشنده مهمترین فیلم امسال سینمای ایران است، دغدغههایی را که اصغر فرهادی در فیلمهای گذشتهاش به آنها پرداخته در خود دارد و در عین حال تجربهی تازهای برای او به شمار میرود. با نقد فروشنده همراه زومجی باشید.
عطش دوباره دیدن فروشنده تنها چند ساعت پس از تماشای فیلم از آن حسهایی نیست که بعد از دیدن هر فیلمی به شما دست دهد. اینکه تا آخرین اسم تیتراژ پایانی روی صندلی بنشینید و فریم به فریم فیلم را در ذهنتان مرور کنید کار هر فیلمی حداقل در سینمای ایران نیست. فرهادی فیلمی ساخته که با کارهای گذشتهاش فرق دارد چون در سکانسهای پایانیاش تعلیقی خلق میکند که ناخودآگاه به تک تک حرکات کاراکترها واکنش نشان میدهید و تپش قلبتان را محکمتر از حالت طبیعی حس میکنید. فروشنده تلاش فرهادی برای ساخت فیلمی در فضای تنشزا، رازآلود و نامطمئن است؛ از همان سکانس افتتاحیه که طولانیترین تکپلان فرهادی در فیلموگرافیاش است گرفته تا سکانسهای پایانی که به رسم سبک او بدون یک نت موسیقی چنان فضایی به وجود میآورد که چشم به پرده میدوزید و منتظرید انفجاری رخ دهد نشان از تجربهای متفاوت میدهد. فیلم اما همان مضامین آثار گذشته را در خود دارد و باز هم با شخصیتهای مرددی طرف هستیم که باید در سختترین لحظات تصمیم بگیرند، به ارزشهای اخلاقی پایبند باشند و راهی برای رهایی بیابند.
فروشنده فیلم شستهرفته و ساختارمندی است که کوبنده شروع میشود و تأثیرگذار به اتمام میرسد. یک پایانبندی خوب به معنای حک شدن تمام فیلم در ذهن تماشاگر است و فرهادی هم نشان داده پایانبندی را میفهمد. هل دادن ماشینِ گیر کرده در گل و راهروی دادگاه هیچوقت از ذهنمان پاک نخواهد شد اما به طبع آن، جیغ و دادهای داخل تونل و جر و بحثهای نادر و سیمین هم از یادمان نخواهد رفت. فرهادی همانقدر که به یک پایانبندی قوی اهمیت میدهد، آغاز فیلمش را نیز به دقت طراحی میکند. ساختمانی که در شرف ریختن است و عماد که به همسایهها برای تخلیهی خانه کمک میکند، همراه یک دوربین مشوش بدونکات شده که به ترک روی شیشه و بولدوزر گودبرداری ختم میشود. بعد از این اوج ناگهانی نوبت به مقدمهچینیها میرسد. با شخصیتها آشنا میشویم، با روابط آنها و راست و دروغهایشان.
رعنا (ترانه علیدوستی) و عماد (شهاب حسینی) بازیگران تئاتر مرگ فروشنده هستند، تئاتری که بسیار بیشتر از یک داستان فرعی است و در حد یک کاراکتر به آن پرداخته میشود. فروشنده بسیار پرجزئیات است و شاید همین ریزهکاریها باشد که چندبار دیدنش را میطلبد. هر شخصیتی، هر دیالوگی، هر لوکیشنی و هر قابی با طرح و نقشهی قبلی و در ارتباط با یکدیگر طراحی شدهاند. فیلم را نمیتوانید به عناصر سازندهاش تجزیه کنید؛ نمیتوان فیلمبرداری را از طراحی صحنه جدا کرد، بازیگری بازیگران را جداجدا مورد بررسی قرار داد و کارگردانی و تدوین را بدون توجه به هم قضاوت کرد. نیروی محکمی همهی این عوامل را در کنار یکدیگر قرار داده و یک ساعت سوئیسی ساخته که دو ساعت و پنج دقیقه بدون یک ثانیه اشتباه کار میکند. موشکافی جزئیات فروشنده از حوصلهی این نقد خارج است و فرصت دیگری میطلبد اما شاید اشاره به یکی از مواردی که در فیلمهای قبلی فرهادی هم سابقه دارد به درک بیشتر فروشنده کمک کند. خانه و ساختمان همیشه در فیلمهای فرهادی جایگاه مهم و نقشی پررنگ داشتهاند. از آپارتمان مژده در چهارشنبهسوری گرفته تا ویلایی که سپیده در دربارهی الی پیدا میکند و خانهی نادر در جدایی، خانهها همیشه هویت داشتهاند و نقشی اساسی ایفا میکردند. آپارتمان نیمهمخروبهی عماد و رعنا و خانهی جدیدشان که آغازگر همهی دردسرها است، نشانی دیگر از تأکید فرهادی روی خانهها است. ترکهای روی دیوار خانهی قبلی و نقاشیهای کودکانهای که در خانهی جدید میبینیم تنها یکی از نشانههای تضاد بین این دو است. حتی قاببندیها از درون فریم پنجرهها و راهپلهها که گویی به امضای فرهادی بدل شدهاند، در فروشنده نیز مشهود هستند.
فروشنده تلاش فرهادی برای ساخت فیلمی در فضای تنشزا، رازآلود و نامطمئن است
فروشنده از لحاظ تعدد شخصیتها فیلم جمع و جورتری است که بیشتر از همه روی عماد تمرکز میکند، شخصیتی که یک معلم ادبیات و بازیگر تئاتر است و قرار نیست ویژگی منحصر به فرد یا فوقالعادهای داشته باشد. شهاب حسینی با درک بالایی از شخصیت عماد، یک بازی راحت و بی غل و غش ارائه داده که به موقعش ویلی لومانِ تئاتر مرگ فروشنده است و از وضع کساد زندگیاش گله میکند و به موقع هم در قالب همسری مهربان که دنبال حقیقت است فرو میرود. او در فروشنده بیش از یک نقش بازی میکند، چون عماد موقعیتهای بسیار متفاوتی را تجربه میکند. روی سن نمایش باید حواسش به اشکهای همسرش باشد، در کلاس مدرسه اعصابش از شاگردهای بازیگوش خرد میشود، با دوستی که خانهی جدید را برایشان جور کرده دعوا میکند و برای پسربچهی همکارش ادای باب اسفنجی در میآورد. شهاب حسینی سعی نکرده با اغراق وجوه مختلف این کاراکتر را از یکدیگر جدا کند، بلکه با یک بازی یکنواخت واکنشهای متفاوت به موقعیتهای متفاوت را به نمایش گذاشته است.
از طرفی ترانه علیدوستی برای رعنا بازیهای متفاوتی ارائه میدهد که مرز بین آنها همان اتفاقی است که برای این شخصیت میافتد. رعنای اول را کمتر میبینیم اما از همان سیگنالهای خفیفی که از او میگیریم درمییابیم که شیطنتهای خودش را دارد و چندان هم برایش مهم نیست که دست به لوازم صاحب قبلی خانه بزند و آنها را جابهجا کند. رعنا پس از حادثه اما به درون لاک خودش میرود، کمحرفتر میشود و حتی دنبال مقصر قضیه نیست و فقط میخواهد اتفاقی را که برایش افتاده فراموش کند. کمحرفی و عکسالعملهای خفیف فیزیکیِ رعنا در نیمهی دوم فیلم برای ترانه علیدوستی به معنای ارائهی یک بازی ظریفتر و مبتنی بر نگاهها و حالات صورت است. فلفل تیز فروشنده اما بابک کریمی است، کسی که به خاطر بازی گنگاش هیچوقت نمیتوانیم قضاوتی در موردش داشته باشیم. گاهی در شمایل یک دوست ظاهر میشود و جایی فکر میکنیم کاسهای زیر نیمکاسهاش است. وسعت کم تیم بازیگران اصلی فروشنده کفهی ترازو را به سمت شهاب حسینی سنگین کرده و فضای بیشتری به او برای نمایش یک بازی راحت اما دقیق میدهد.
درباره این سایت